دخنرک می خندید
اما …
نه به تو می خندید
چون که یاد آور آن بیت عسل شد که گفت :
(( دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند))
تو نمی دانستی
که اگر سیب دندان زده از دست فتد بر دل خاک
نه که دلدار دلت را بربود
و برفت آنجا که
نه تو او را یابی
و نه دل را که برفت از دستت
و من آن سوم شخص
که همه جریان را از همه زاویه ها
به مکرر دیدم
و چنین فهمیدم
پدر آن دختر
نه تو را درک نکرد
از غم و غصه چنین بود او را
که اگر عشق ، تو را باور بود
به گناهی که چنین شیرین است
که نباید بدوی!؟
و من این فهمیدم
که اگر سیب ز دستش بیافتد بر خاک
تو نباید بروی
منتظر باش که او باز آید
و اگر با دل عاشق بنشینی در راه
مطمئن باش که خواهد آمد
و بدان
که چرا باغچه ی کوچک تو سیب نداشت
چون که می باید از
باغچه ی همسایه
سیب می دزد یدی
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که تو شاید خلع از سیب بود باغچه ات ،
اما
تو دلی می داری
که پر از باغچه های سیب است
و اگر بنشینی
یار تو سیب به دست
باز خواهد آمد…
و تو از حکمت او فهمیدی
که چرا باغچه ی خانه ی تو سیب نداشت!
نظرات شما عزیزان:
|